داستان زیبا
دهقان و ارباب دهقان پیر با ناله میگفت: ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا میبیند! ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی! مگر کور هستی، نمیبینی که چشم دختر من هم چپ است؟! دهقان گفت: چرا ارباب میبینم اما چیزی که هست!!!!
دختر شما همهی این خوشبختیها را "دو تا" میبیند ...
ولی دختر من ، این همه بدبختی را ...
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۶/۰۷/۱۷ ساعت 9:55 توسط حسين(دلشكسته آسماني)
|
بـــا ســــلامــــــ